آموزگار داوود اکین چی
قسمت اول
جناب استاد: «داوود اکین چی» اولین آموزگار دبستان جامی کوخرد. وی در خاطرات خود در کتاب (مشق شب) و (مجلهٔ رشد معلم) چنین مینویسد: روزی که ثبت نام تمام شد، تعداد دانش آموزان از هفتاد نفر گذشت. خوب میدانستم که اداره کردن این همه بچه کار مشکلی است. من تنها معلم آن دهکده بودم. بچهها فارسی نمیدانستند وشاید الفبای زندگی ساده و معاشرت معمولی راهم نمیدانستند.
لباسهای بلند وسفید اما اکثر کثیف ونَشُسته باموی بلند سر توی ذوق میزد ومعلم را برآن میداشت که قبل از شروع درس ومشق به مسألهٔ نظافت آنها بپردازد. ناخنهایشان بلند وزیر آنها لانهٔ انواع واقسام میکروبها بود. هرروز در بارهٔ بهداشت ولزوم نظافت و پاکیزگی صحبت میکردم ولی مثل این که صحبتهای مرا نمیفهمیدند واز پرگویی خود کمتر از حد انتظار نتیجه میگرفتم. آنها فقط لبنخندهای مرا بیشتر از هر چیزی میفهمیدند. تقریباً بیش از دوماه طول کشید تا کم کم احساس کردم حرفها و اندرزهایم آن قدر هاهم بی نتیجه نبودهاست. بچهها، آن بچههای ماههای اول نبودند. بیشترشان به کلی عوض شده بودند. به موقع در کلاس حاضر میشدند ومن از نظافت وشادابی آنها بی نهایت خوشحال بودم. به راهنمایی تعلیماتی که گفته بودم که از من توقع تدریس همهٔ کتابها را نداشته باشید، چرا که تنها معلم آن روستا بودم وتعداد دانش آموزان بیشتر از حد معمول بود. گفته بودم که قصد دارم آنهارا مرتب و وقت شناس وسالم نگهدارم و الفبای زندگی ساده وطبیعی را به آنها بیاموزم. بر وقت شناسی و نظم تأکید میکردم و از آنها میخواستم به جای پیراهنهای بلند، پیراهن ساده ومعمولی بپوشند. میخواستم هفته أی یکبار حمام و مراجعهٔ گاه به گاه به سلمانی و طرز به دست گرفتن لیوان وسلام و احوالپرسی و نامه نگاری را به آنها یاد دهم و در ذهنشان جایگزین سازم.
مکتبدارها مخالف سرسخت دبستان بودند. هفتاد نفر کودک از زمینهای خاک آلود مکتب به دبستان پاکیزه و مرتب، کشیده شده بودند، وزیان مالی تقریباً غیر قابل جبرانی به مکتبدارها خورده بود، چرا که در آمدشان از نصف هم کمتر شده بود.
ساختمان دبستان خیلی زیبا وضد زلزله ساخته شده بود. این دبستان امثال آن با اعتبارات مالی سازمان برنامه توسط «سازمان عمران امدادی بنادر وجزایر جنوب» بنا شده بود. وحیاط بزرگ آن بادیوارهای کوتاه، وهلالی شکل محصور شده بود، واز نور و فضای کافی برخوردار بود. همه چیز دبستان برای بچهها تازگی داشت. اصلاً احساس دلتنگی نمیکردند. حتی روزهای تعطیلی جهت سر کشی به گلها ودرختچههای مدرسه سر میزدند و در دبستان، در تمام روزهای سال تحصیلی باز بود. دَرِ آن روز و روزگار در روستاهای آن سامان گفته میشد که دبستان بچهها را بی دین میکند. روزی با ریش سفیدان محل بحث میکردم گفتم: «شما برای داشتن معلم هم مذهب خود اگر امروز اسم پسرهایتان را در مدرسه بنویسید، در ده سال دیگر میتوانید یک معلم هم مذهب (۱) نه کلاس درس خوانده و یکسال دوره دیده داشته باشید، وگرنه هیچوقت!»، در مورد دخترها و خانم معلمهها هم همین یک راه است وبس!! من شیعه وشما عزیزان، خدایمان، کتاب آسمانی مان و پیغمبرمان یکی است ولاغیر. چه بهانه أی برای بیسواد ماندن بچهها دارید؟ هرچه بیشتر با این گونه حرفها و ... رو برو میشدم به اهمیت واقعی شغل مقدس خود بیشتر پی میبردم ودر صدد بر میآمدم که «آنتی ژن» افکار و گفتار ضد فرهنگی مردم بیسواد و بی فرهنگ را که بیشتر از طرف مکتبدارها پراکنده میشد، سازم! هموطنان اهل تسنن برای نماز پنجگانه اهمیت بسیار قایلند وتاجایی که من یادم میآید، در آن روستا هم همگان را اهل نماز ونمازگزاران وقت شناسی دیدم ونماز عصر دقیقا با وقت کلاس تلاقی میکرد. در سفرهای خود به جنوب ایران و در سطح بلوچستان بارها دیده أم که در وسط راه به راننده اتوبوس تذکر داده أند که «آقای راننده نگهدارید که نماز بخوانیم» ، حتی یک روز راننده ناواردی در صدد بود که تقاضای مسافرین را ندیده گرفته و نماز را بگذارد به «شهر مقصد»، ولی من که نزدیک به او نشسته بودم، به او هشدار دادم که برادران اهل تسنن به این مسأله حساسیت دارند واو هم شنید. بعضی از بچهها در ساعت کار دبستان برای خواندن نماز اجازه میخواستند و من بی چون وچرا و با تحسین و تشویق به آنها اجازه میدادم. برای خواندن نماز میبایست تاکنار حوض چاه عمیق «أبوالقاسم» میرفتند، چرا که نزدیک حوض (نمازگه) داشتند، نمازگه زمینی است به شکل مستطیل نیم دایرهای که عرض رو به قبلهٔ آن که محیط آن را سنگچینی کرده وداخل آن را از خار وخاشاک تمیز کردهاند. میدانیم که دانش آموزان ....
آموزگار داوود اکین چی
قسمت دوم
میدانیم که دانش آموزان طبعاً بازیگوش هستند ونیک میدانستم که اگر با توجه به اتلاف وقت در أثر رفت وبرگشت به نمازگه آنها را از نماز باز میداشتم تبلیغات مخالفین را تشدید کرده واحتمالاً مدرسه را به شکست میکشاندم. تصمیم گرفتم در حیاط مدرسه «نمازگهٔ» مناسبی بسازم. کار مشکلی بود. به وسیله خود بچهها سنگچینی کردیم و «نمازگه» بزرگتر وبهتر از «نمازگه» کنار چاهعمیق را در حیاط مدرسه دایر نمودیم. دیگر وقت تلف نمیشد ونمازشان هم به موقع پربا میکردند. أهالی از این کار مدرسه بسیار خوشحال بودند. بعد از «نمازگه» نوبت کارهای دیگری بود که در اندیشهٔ آنها بودم، ولی به نظر میرسید که قبل از جلب اعتماد محصلها واولیاء آنها، آغاز هیچ کاری مصلحت نیست واگر هم چنین می شد، مطمئناً سر أنجام موفقت آمیزی به همراه نمیداشت. میزان کمک مردم روستاها به مدارس به قدری قوی است که میشود با خیال راحت وبدون نگرانی گفت که «بعد از مسجد، مدرسهاست» . معلم روستایی در مجالس هم نشین پیشنماز یا کدخدا یا ریش سفید دهکدهاست. بزرگ روستای «کوخرد» مردقد بلند وتیز هوشی بود به نام سید محمد قتالیکه پسران زیادی داشت و وقتی که با پیراهنهای بلند وسفیدشان در کنار پدر راه میرفتند، توجه همگان را به خود جلب میکردند. دَرِ خانه سید همیشه برای مسافرین و رهگذرها باز بود، «کوخِرد» نه مسافرخانه داشت و نه قهوه خانه. خانهٔ سید محل مطمئن وآرامبخش بود برای هر مسافر و غریبهای. مخارج این بساط را بازرگانان و افرادی عادی آن روستا که در خارج از کشور کار میکردند، تأمین مینمودند. سید در حد یک پدر مرا مورد محبت قرار میداد و از ابتداء تا آخرین روز حکیم چی صدا میکرد وهروقت حرف دلنشینی از من میشنید، میگفت «بله آقای حکیم» ! آن زمان پیرمرد سر حالی بود.
آفتاب غروب کرده بود. میرفت که تاریکی شب همه جارا بپوشاند. نمیدانم چطور دلم گرفت.احساس کردم برای اولین بار به آن حالت مبتلا شده أم. غمی که قلبم را چنگ انداخته بود از آنهایی نبود که به آسانی قلبم را رها کند.أتاق خود را ترک کردم، به سوی مدرسه آمدم و نشستم روی نیمکت کنار پنجره و مصمم شدم ریشهٔ این غم ناشناخته را پیدا کنم. ترن افکارم به ایستگاه اول که رسید فهمیدم ناخودآگاه دارم خود را سرزنش میکنم. به خود گفتم : «آقای مُعلم» ! اگر چندسال گذشته را در بانک مانده بودی، حالا رئیس فلان شعبه بودی و دو سه برابر حالا حقوق میگرفتی. ماشین و خانهو تلفنداشتی، زنو بچهداشتی، بیا و بُروی داشتی واز این قبیل حرفها. صدای نصیحتهای همکار بانکی خود «یوسف» را میشنیدم که میگفت: «نروی معلم بشوی. تو زودتر از دیگران رییس بانک میشوی. توی تهرانهستی، تو پایتخت . معلم روستا شدن یعنی چه؟ مگر عقلت را از دست دادهای و ...» ، اما ةدر ایستگاه دوم ترن اندیشهها این صحنه هارا میدیدم: خود بچهها زنگ دبستانرا به صدا در میآوردند. هر کدام که در ساعت مقرر به طرف زنگدبستان برود، ناظم است! عدهای از آنها به محض اینکه زنگ تفریح به صدا در میآید، حلب به دست بطرف چاهعمیق میروند. اینان گروه دوستداران درخت هستند. هر روز چهار نفر از دانش آموزان عهده دار نظافت کلاسها و کنترل بچههای کوچکتر هستند. چون کار عادلانه تقسیم میشود، هیچوقت لنگ نمیمانند. دبستان نه چاه دارد ونه آب لوله کشی . آب آشامیدنی ما از أنبارها (برکه) است. آب انبارها از قدیم ساخته أند وبارانهای سالانه آنهارا پر میکنند. و پرکردن بشکههای دبستان هم به عهدهٔ خود بچهها ست. گلهارا بچهها آب میدهند... آصلاً خود آنها بودند که زمین مدرسه را شکافتند وکاشتند. آنها بودند که سنگ آوردند وشکستند و پهلوی هم چیدند تامرزی برای باغچههای خود به وجود آورند. خوب فکر میکنم با تعجب میبینم تمام کارها را بچهها انجام داده أند و میدهند. قسمت عمدهٔ امور آموزشی را هم خودشان پیش میبرند. (کلاسها، چند پایهای بود و دانش آموزان زرنگ کلاس بالاتر نقش کمک معلم را بازی میکرد.) حس میکنم که من فقط «کاتالیزر» فعل و انفعالات تحصیلی بودم وبس! اما در أثر چه چیز بچهها امروز .....
قسمت سوم
اما در أثر چه چیز بچهها امروز اتوماتیک تمام کارهای مدرسه را انجام میدهند و در عرض چندماه چنین متحول شده اند؟ به خود پاسخ میدادم در أثر تعلیمان من، معلمی من،معلم روستا شدن من، باید این غمها را بگویم تاچیز تازهای به بچهها بگویم! «بچهها» برای مطالعه در شب «فانوس» را انتخاب کنید وآن را از یک میخ سر کج و از جای مناسب آویزان کنید. گوشهٔ اتاق مناسب تر است. از چراغهای گرد سوز استفاده نکنید. ممکن است خوابتان ببرد ودست و بازوی شما چراغ را چپ کند وآتش سوزی ایجاد شود. فانوس بهتر است و اگر تاصبح هم روشن بماند، مصرف زیادی ندارد. من خودم هم موقعی که بچه بودم ومحل زندگیمان برق نداشت، از فانوس استفاده میکردم . برای تهیهٔ فانوس میتوانید پول چند روز را پس انداز کنید، یا از فانوس کهنهٔ خانه استفاده کنید. «فانوس باید مال خوتان باشد، فقط مال خودتان».
چند روز نگذشته بود که بچهها همگی فانوس خریده بودند. همه نو و دست أول. بچهها از داشتن فانوس شخصی خیلی خوشحال بودند و من از تکلیفهای مرتبی که در سکوت شب و در پناه نور فانوسها مینوشتند! از صحبت هایشان پیدا بود که غرور خاصی هم پیدا کرده أند. مثل این که آنها از مالکیت فانوس مخصوص به خود فوق العاده لذت میبردند و ... خیلی به مغزم فشار آوردم که یک شعر درست و حسابی و به درد بخور با وزن و قافیه بسازم، نشد. چون استعداد شاعری نداشتم از این بهتر نتوانستم! این « شبه شعر» را در کلاس به بچهها گفتم و روی تخته هم نوشتم . خیلی خیلی استقبال کردند. شاید یک دقیقه طول نکشید که نصف بچهها یاد گرفته بودند و چند دقیقه بعد همگی دست جمعی با صدای بلند میخواندند:
ای فانوس قشنگم | در تاریکی تفنگم | |
در نور زیبای تـو | با جهالت میجنگم |
در دقایق آخر کلاس، صالح گفت: «آقا میدانی چقدر خار خوش سوز جمع آوری شده؟»
«چقدر؟»
«به اندازهٔ یک تپه»
«با تعجب پرسیدم: چه کسی جمع أوری کرده؟»
«باخنده گفت: همهٔ بچهها» .
فهمیدم که کار از کار گذشته! چند هفته قبل به بچهها گفته بودم در یک شب تاریک ، با فانوسهای خود به مدرسه بیایند تا برویم کنار رودخانه و آتش درست کنیم و چایی دَم کنیم. از صالح پرسیدم : «خارها را کجا جمع آروی کرده أید؟»، جواب داد: نزدیکی رودخانه، آنجا که خشک و شنزار است. خیالم راحت شد. آنجا خطر سرایت آتش وجود نداشت. بچههای روستایی تجارب کافی در مورد آتش و صحرا و چای صحرایی دارند. در بعضی موارد حتی من از تجارب آنان استفاده کرده أم. به صالح گفتم: «نکند بچهها خود سرانه بروند سراغ آتش بازی». جواب داد: «نه اصلاً چنین کاری نمیکنند». «خوب پدر ومادرها چی؟». «آنها حرفی ندارند واجازه هم داده أند». توی کلاس، بچهها میپرسیدند: «آقا کی میرویم گردش شبانه؟». هرچه بچهها بیشتر علاقه نشان میدادند، من احساس خطر بیشتری میکردم. خدای نکرده اگر انگشت یکی از بچهها میسوخت، چه میشد؟ تا چه رسد به اینکه اتفاقهای دیگری بیفتد. به خودم گفتم: «نه این کارها را نکن که خطرناک است.» ، به حرف شنوی بچههای روستایی همان قدر مطمئن بودم که به چشمهای خودم. در روستاها، معلم یک موجود فوق العاده به حساب میآید. حرفهایش، رفتارش، همهٔ خصوصیاتش الگوست. حال اگر من به قول خود وفا نمیکردم، خیلی بد میشد. طولی نکشید که گروهها، سر گروهها و سرپرست کلی گروهها تعیین شدند وخاطر جمع بودم که اگر من هم بالای سر شان نباشم، اتفاقی نخواهد افتاد. تمام محسنات و عیوب آتش را برایشان شرح داده بودم. و از بی رحمی آتش بیشتر از هر چیزی سخنرانی کرده بودم. با تمام این احوال، باز هم قلباً مایل نبودم بچهها را به صحرا ببرم. میخواستم آت قدر امروز وفردا بکنم که مسأله فراموش شود. ولی برای موکول کردن هرکاری به فردا بهانهای لازم است. به آنها گفتم : «شبی که مهتاب نیست میرویم چون نور فانوسها و شعلههای آتش در شب مهتابی جلوهای نخواهد داشت.» از آن موقع بچهها افتاده به شب شماری و داشتند کم کم از مهتاب متنفر میشدند! بالآخره شب موعود فرا رسید. کتریها، استکانها و فانوسها را أماده کردند و قرار شد شب که شامشان را خوردند، با اطلاع والدین خود و با فانوسهای روشن به سوی مدرسه بیایند. هوا کاملاً تاریک بود. من روی سکوی جلوی مدرسه نشسته بودم و باخود میگفتم: «خدایا به امید تو» و در عین حال نگران بود. بچهها یکی ـ یکی فانوس بدست میآمدند و فانوسهای خود را روی سکوی جلو مدرسه قرار میدادند. تمام فانوسهای روشن که همگی در یک ردیف رو سکوی گذاشته شده بودند و ...
ادامه دارد....
منبع:آوای سیبهhttp://awayeseebah.blogfa.com/post-111.aspx